×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

گوشو

یاس سفید

× خودش نیست اما یادش همواره با من است ........................................ عمر گل پایان گرفت و جلوه از گلزار رفت؛ آن امید زندگی آن مایه ایثار رفت؛ لب نمی خندد دگر بر روی خندانش،دریغ؛ مظهر لطف وصفا آن یار خوش رفتار رفت؛
×

آدرس وبلاگ من

father.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/gooshoo

فداکاری یک مادر

من این مطالب رو از دوست عزیزم سید قرض گرفتم ممنونم سید 
حتمآ حتمآ هم این و هم مطالب قبلی رو بخونید لطفآ نظر یادتون نره

فداکاری یک مادر


mom only had one eye.  I hated her... she was such an embarrassment.


مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود .

She cooked for students & teachers to support the family.


اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت .

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.


یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره .

I was so embarrassed. How could she do this to me?


خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out.


به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اون جا دور شدم .

The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"


روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره .

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.


فقط دلم می خواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا می کرد و منو .. کاش مادرم  یه جوری گم و گور می شد ...

So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"


روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

My mom did not respond...


اون هیچ جوابی نداد ...

I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.


حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

I was oblivious to her feelings.


احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت .

>

I wanted out of that house, and have nothing to do with her.


دلم می خواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم .

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.


سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم .

Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.


اون جا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی ...

I was happy with my life, my kids and the comforts.


از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم .

Then one day, my mother came to visit me.


تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من .

She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.


اون سال ها منو ندیده بود و همین طور نوه هاشو .

When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.


وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم  بی خبر .

I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"


سرش داد زدم : " چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی ؟! گم شو از اینجا ! همین حالا !!! "

And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.


اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت می خوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد .

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .


یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه .

So I lied to my wife that I was going on a business trip.


ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.


بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

My neighbors said that she is died.


همسایه ها گفتن که اون مرده .

I did not shed a single tear.


ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم .

They handed me a letter that she had wanted me to have.


اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن .

"My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.


ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم .

I was so glad when I heard you were coming for the reunion.


خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا .

But I may not be able to even get out of bed to see you.


ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم .

I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.


وقتی داشتی بزرگ می شدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم .

You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.


آخه می دونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی .

As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.


به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ می شی با یک چشم

So I gave you mine.


بنابراین چشم خودم رو دادم به تو .

I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.


برای من افتخار بود که پسرم می تونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه .

With my love to you,


با همه عشق و علاقه من به تو !!!  

sayyedmohammad
sayyedmohammad - hashemi


مادر ... جزء همون واژه هایی است که خیلی خیلی همه ی ما با گفـتنش آروم میشیم
الهی خدای مهربون سالها سایه مادر و پدرای عزیز ما رو بالای سرمون نگه داره ...
یـه کمی هم بیشتر قدرشونو بدونیم ، بخدا هیچ جایگزینی واسشون پیدا نمیکنیما ...
انگار زیاد حرف زدم ، دیگه داستان کوتاه رو بخونید ، امیدوارم لذذذذت ببرید

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: ?می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟?

خداوند پاسخ داد: ?از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.? اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: ?اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند

.?

خداوند لبخند زد: ?فرشته تو برایت آواز می‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.?

کودک ادامه داد: ?من چطور می توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟?

خداوند او را نوازش کرد و گفت: ?فرشتة تو، زیباترین و شیرین‌‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.?

کودک با ناراحتی گفت: ?وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟?

اما خدا برای این سؤال هم پاسخی داشت: ?فرشته‌ات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می‌دهد که چگونه دعا کنی.?

کودک سرش رابرگرداند و پرسید: ?شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

?

?فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.?

کودک با نگرانی ادامه داد: ?اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما را بـبیـنم، ناراحت خواهم بود.?

خدواند لبخند زد و گفت: ?فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود .?

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: ?خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگویید.?

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: ?نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی می‌توانی او را مادر صدا کنی.?

چهارشنبه 14 فروردین 1392 - 10:56:25 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


برف بازی


اتاق خواب کودک


ژست های با مزه کودکان


عکسهای کاردستی های کاغذی


گالری عکس لباس عروس


سرهای بریده در مقابل عروس و داماد


من و دل کندن از کفشهای قدیمی ام


دستـورالعمل های شگفت انگیـز برای زنـدگی


تصاویری که باور کردنشان سخت است


تست روانشناسی


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

325326 بازدید

25 بازدید امروز

108 بازدید دیروز

439 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements