همچنان نگاهش به آدمها بود و جوش می زد!
دلش می سوخت به حال آدمهایی که به دنبال گم گشته شان می گشتند و اما به جایی نمی رسیدند...
هر کسی جایی سرش را گرم می کرد و دستش را بند! به خیال خودش آن چیزی که دست به دامنش شده و سرش را گرم کرده همان گم شده اش است!
اما غافل از اینکه همچنان در حال دویدن هست این انسان!
کمی اگر توقف می کرد و تأمل! شاید می فهمید که نه! هنوز آرام نگرفته، هنوز دارد می دود نفس نفس زنان...
آنقدر که دیگر نفسش دارد بند می آید. اما هنوز آرام نگرفته...
دلش می خواست داد می زد که آی انسان! یک لحظه صبر کن. یک لحظه، فقط یک لحظه بایست.
به خودت، به گذشته ات نگاه کن... به همه آن پل هایی که پشت سرت خراب کردی...
به همه آن لباس هایی که تنت کردی، همه آن اموالی که جمع کردی و به همه آن چیزهایی که به هر قیمتی خواستی داشته باشی شان!
و نگاه کن به تک تک لحظاتی که با استرس و در حسرت ذره ای آرامش گذراندی.
از تو می پرسم، آری از تو آی انسان! چرا هنوز به آرامش نرسیده ای؟ چرا...؟
یک لحظه بایست و تأمل کن، فقط یک لحظه...
سرهای بریده در مقابل عروس و داماد
من و دل کندن از کفشهای قدیمی ام
دستـورالعمل های شگفت انگیـز برای زنـدگی
تصاویری که باور کردنشان سخت است
327685 بازدید
33 بازدید امروز
136 بازدید دیروز
996 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian